مقام اول: ادعای اصلی و تناقض بنیادین
نصیری ادعا میکند که «غیبت امام معصوم، به هنگامِ سیطره تمدن مدرن، مانع تحقق دولت و تمدن تراز دین است و حتی با وجود نظام ولایت فقیه، تنها بخش محدودی از آن قابل تحقق است.» اما این ادعا با نصوص صریح روایی و قرآنی ناسازگار است که بر امکان استمرار دین و نقش اسلام در جامعه تأکید دارند. اگر قرار باشد در عصر غیبت، دین در حدّ جزئیات تعطیل شود، پس چه تفاوتی میان اسلام و ایدئولوژی سکولار باقی میماند؟ نویسنده ظاهراً ترجیح داده است دین را به امری نمادین، محدود و کممصرف تقلیل دهد.
در روایات متعدد، ائمه(ع) ذکر کردهاند که حتی در دوران غیبت، برای مردم راهنما و حجتهایی وجود دارد و فقه و فقها باید در پاسخ به نیازهای زمانه وارد شوند. نصیری، اما، این نقش عینی و فعال فقها را دستکم میگرید، و مدعی میشود اختلافات فقهی فراوان و ظنّ اجتهاد، کارآمدی فقه را محدود میکند چنین ادعایی اگر پذیرفته شود، معنایش این خواهد بود که امت اسلامی دست بسته است و نمیتواند مستقل عمل کند تحقیر مقصودِ خدا و تن دادن به احساس عجز!
مقام دوم: غولسازی از مدرنیته و ذلتپذیری نظری
در سراسر کتاب، نویسنده مدرنیته را به مثابه نیرویی سرطانی بزرگ معرفی میکند که اگر تسلیمش نشویم، سرکوبمان خواهد کرد. اما این مواجهه شکبرانگیز و یکسویه است. اگر انقلاب اسلامی و اندیشه امام خمینی را معیار بگیریم، انقلاب با سربلندی گفت که نه غرب را باید پذیرفت و نه از آن هراسید، بلکه باید قدرتی متکی بر ایمان و حکمت آفرید. به بیان دیگر، نگاه انقلابی مشروع، مواجهه عزتمندانه، نه تسلیم، است. نویسنده اما عملاً در دلِ یأس نظریِ «عصر حیرت»، راه مقاومت و پیشروی را ناچیز میشمارد.
مقام سوم: سکوت در برابر وظیفه امت و قیام مشروع
نصیری در پیوستهای کتاب به بررسی روایات منع قیام قبل از ظهور پرداخته و با ظرافتی مبالغهآمیز، عظمت قیام مشروع را تخفیف. چنین موضعی در برابر آموزه انقلابی امام خمینی – که قیام علیه ظلم را از اعظم واجبات دانست – اگر نه خیانت، دستکم خموشی به معنای تن دادن به وضع موجود است. اگر مسلمان باید در برابر ظلم بایستد، نباید اجازه دهد ادبیات «عجزِ مطلق در عصر غیبت» جای امید و مقاومت را بگیرد.
مقام چهارم: ضعف در نقد نظری و استدلال مهندسی نشده
گرچه نویسنده به تعداد فصول و پیوستها مدعی است که بحثش ساختارمند و مستدل است، اما در عمل کتاب پر است از گزارههای مطلق و کاستی استدلالی. مثلاً او اختلاف فتاوا را به عنوان دلیل اصلی حیرت معرفی میکند، اما هیچ راهکار منطقی برای ارجحیت فتاوای صالح و ساماندهی فقهی ارائه نمیدهد. او «اختلاف» را نقطه ضعف جاگذاری میکند، نه واقعیتی پویا در فقه پویا. این در حالی است که مکتب امام خمینی – با نام اجتهاد، مرجعیت، ولی فقیه – دقیقاً همین چالش را به عنوان بستر توانمندی فقه در هر عصر پذیرفته است.
در نهایت، نقد من این است: کتاب «عصر حیرت» نه تنها امید به انقلاب فکری و وقوع تمدن نوین اسلامی را تضعیف میکند، بلکه با ادبیاتی شبهناباوری و معناگرایانه، مسلمانان را در هراس از سرمایه نظری خود فرو میبرد. در حالی که مکتب امام خمینی میگوید باید «مثل کوه محکم در مقابل طوفانها ایستاد»، نویسنده در این اثر به مخاطب میگوید: «تا حدی میتوان ایستاد، اما نه کامل». چنین موضعی با آرمان مقدس انقلاب که «حلّالالناس بودن اسلام در همه ابعاد» را طلب میکرد، ناسازگار است. اگر این اثر بخواهد نقد شود، باید نه تنها در حوزه نظری، بلکه در حوزه روحیه انقلابی و امیدبخشی نیز طرد شود، چرا که مکتب اسلام و انقلاب اسلامی از هیچ فرصتی برای نشاط فکری و حرکت اساسی علیه سُستی نظری دریغ نکرده است. اگر مکتبی بتواند در عصر غیبت تمدنی بسازد، آن مکتب اسلام انقلاب مهدوی است نه فلسفه حیرانی و احساس ناتوانی.